غریبه آشنا
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید ممنون میشم اگه نظر بدهید

پيوندها
جنجالی
غریبه
رحمت الله

کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان غریبه و آدرس tanhaye.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 43
بازدید ماه : 172
بازدید کل : 10259
تعداد مطالب : 91
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

Alternative content



جدیدترین قالبهای بلاگفا


جدیدترین کدهای موزیک برای وبلاگ

نويسندگان
مرتضی

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
یک شنبه 4 آبان 1398برچسب:, :: 21:15 :: نويسنده : مرتضی

فرا رسیدن ماه محرم را به همه عاشقان حضرتش تسلیت عرض مینمایم

 
چهار شنبه 6 فروردين 1393برچسب:, :: 1:4 :: نويسنده : مرتضی

عاشقانه دوستت دارم شاید گفتن این حرفا اغراق باشه ولی بازم من میگم که خیلی دوستت دارم توی خواب بیداری همش به فکر تو هستم همش به فکر این که چه جوری میتونم خوشحالت کنم چه جوری میتونم خوشبختت کنم  از وقتی تو وارده زندگیم شدی همیشه این دقدقه بزرگ ذهن منو به خودش مشغول کرده الان نزدیک به یه مدت کوتاه شاید برای تو ولی برای من یه عمر گذشته ولی من صبرم زیاد نیست دارم دیونه میشم همین  عزیزم

 
سه شنبه 20 اسفند 1392برچسب:, :: 12:54 :: نويسنده : مرتضی

سلام به همه ای دوستای عزیزم که از وب سایت من بازید میکنند خداوند بزرگ و مهربون منو مورده لطف خودش قرار داده و به من یه گل خوشگل بهشتی داده الان دو روز از تولده پسرم امیر حسین میگذره من دوست دارم که پسرم در آینده ای نزدیک جزوه یاران آقا امام زمان (عج) باشه  خدا را چه دیدی شاید همین فردا که آقا ظهور کرد منم زنده بودم و در راه آقا جون میدادم من دوست دارم وقتی آقا میاد پا روی چشمام بزاره

 
سه شنبه 19 آذر 1392برچسب:, :: 21:12 :: نويسنده : مرتضی

با سلام به همه کسانی که از وب سایت من دیدن میکنند . امروز میخوام در مورده زندگی براتون مطلب بنویسم زندگیی که همه زندگیت میشه ؟ خدای مهربون یه زندگیه دوباره بهت میده که همه زنگیت به خاطر اون زندگی هستش حاضری از همه چیزت بگذری و به اون فکر کنی  حاضری براش بمیری و خیلی از کارهای خارقولاده براش انجام بدی و اون تولده یه کوچولویه مهربون و دوست داشتنیه

 
سه شنبه 19 آذر 1392برچسب:, :: 21:4 :: نويسنده : مرتضی

سلام به دوست خوبم هادی اصفهانی نژاد امیدوارم که هرجا که هستی موفق باشی دوست دارم که قطار زندگیت  همیشه روی ریل های خوشبختی حرکت کنند

 
پنج شنبه 1 تير 1391برچسب:, :: 20:3 :: نويسنده : مرتضی

سلام دوستان خوبم حتما میدونید که چه اتفاقی داره می اوفته دنیا داره نابود میشه یا بزارید بهتر بگم قراه چه اتفاقی بیفته  اما با این وضیعت باید بگم همه ما فراموش شده هستیم هوا پیمای بشریت روی کره زمین سقوط کرده و ما نمیدونیم کجا سقوط کردیم همه داریم دنبال یه را نجات میگردیم آیا کسی هست که بدونه راه نجات کجاست

تلاش برای بقاء باعث شده تا برای ادامه زندگی با هم دیگه وارده جنگ بشیم قافل از این که نمیدونیم جا برای همه هست و نیازی به جنگ نیست آرامش در میان مردگان بیشتر از ماست میدونید چرا چون اونا به جای کمی که دارن راضی هستن . آرمش واقعیی یه گمشده ای درونیه که ما هنوز نتونیستیم به اون برسیم لذت زندگی کردن توی دنیا نیست لذت زندگی در رسیدن به معشوق واقیعه حال ما از کجا باید اون عشق واقیعی را پیدا کنیم ..من یه راه حل دارم برای شما دوستان خوبم اونم اینکه صبح زود برای نماز صبح بیدار شید و شب اگه وقت داشتید نماز شب بخونید شب قبل خواب همه اعمالتونا چک کنید و بعد بیبینید چه اتفاقی در درون شما میفته؟

 
جمعه 28 بهمن 1390برچسب:, :: 13:59 :: نويسنده : مرتضی

سلام خدمت همه ای دوستای خوبم من یه مدتی بود که نبودم ولی الان برگشتم

راستش میدونید چیه ؟من میگم شرینیه زندگی به دوس داشته و علاقست ولی گاهی اوقات روزگار کاری با هات میکنه که دوس داری بیخیال زندگی بشی . گاهی اوقات همین روزگار یه کاری میکنه دوس داری به خاطره اون کسی که دوسش داری زندگیتو فدا کنی شاید اون بتونه راحت زندگی کنه ولی درواقع این طور نیست با فدا شدن تو اون نمیتونه دیگه زندگی کنه . اگه چیزی از این دنیا میخواست با تو میخواست میخواست که با تو خوش باشه . نمیدونم آخر دنیا کی میرسه ولی وقتی که برسه تنها چیزی که برام میمونه  خوده خداست که همیشه دوس داشتم و دارم و همیشه گره از مشکلاتم باز کرده و همیشه مواظب من هستش .

پس همتون را به خدای بزرگ میسپارم

 
دو شنبه 5 دی 1390برچسب:, :: 1:4 :: نويسنده : مرتضی

نمیدونم تا حالا شما هم این موضوع را تجربه کردید یا نه ؟ زمانی گذشته و مرور خاطرات آن برای انسان لذت بخش میشه به یک موفقیت بزرگ برسه و یا حداقل آدم موفقی باشه .در این موقع هستش کع مرور خاطرات کذشته خیلی لذت بخش میشه .مثلا یه نفر فوتبالیست شده ازش میپرس از خاطراتت برامون بگو .اون شروع میکنه به تعریف کردن و میگه من از زمینهای خاکی شروع کردم و یه کفش پاره هم داشتم وقتی توی کوچه فوتبال بازی میکردم همسایه ها از دستم ناراحت میشدنند و میگرفتند توپمو پاره میکردند ولی با تمام این مشکلات بلاخره موفق شدم و به اون چیزی که آرزوشو داشتم رسیدم ولی ما چی باوجود داشتن استعداد و توانای و نداشتن توان مالی خوب هیچ وقت به آرزوهامون نمیرسیم و همیشه در حسرت آرزوهامون زندگی میکنیم

من آرزو میکنم همه ای جونا به آرزوهاشون برسن .

 
یک شنبه 19 آذر 1390برچسب:, :: 23:53 :: نويسنده : مرتضی

 

نمیدونم شاید همتون توی این موقیعت قرار گرفتید. و شایدم قرار نگرفتید  ولی میخوام از یه دل تنگیه بزرگ برا تون تعریف کنم میخوام بگم که چرا هستیم ولی انگار که نیستیم . میخوام بگم که چرا باید با نباید ها و باید زندگی کنیم . میخوام بگم که چرا باهم مهربون نیستیم . میخام بگم که چرا توی این دنیا هستیم . میخوام بگم که دلتنگیه بزرگ دنیا از چیه ؟میخام بگم که چرا کسی را دوس داریم و چرا کسی را دوس نداریم . میخوام بگم که چرا دنیا رو به موت هستش ؟

 

همه این چرا یه جواب داره .اونم رسیدنه  منجی عالم بشریت هستش ؟ناخدا نوحی که کشتی عالم را به سوی ساحل آرامش برساند

 

 
دو شنبه 16 آبان 1390برچسب:, :: 22:8 :: نويسنده : مرتضی

 

 

گویند: صاحب دلى ، براى اقامه نماز به مسجدى رفت .نمازگزاران همه او را شناختند؛

 

پس از او خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و پند گوید .پذیرفت ...نماز جماعت تمام شد ، چشم ها همه به سوى او بود

مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست 

بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود، آن گاه خطاب به جماعت گفت :مردم !هرکس از شما که مى داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، 

برخیزد!کسى برنخاست

گفت : حالا هرکس از شما که خود را آماده مرگ کرده است ، برخیزد!باز کسى برنخاست !!!

 

گفت : شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید؛ اما براى رفتن نیز آماده نیستید!:

 
دو شنبه 16 آبان 1390برچسب:, :: 22:6 :: نويسنده : مرتضی

 

زمستانی سرد کلاغ غذا نداشت تا جوجه هاشو سیر کنه

 

گوشت بدن خودشو میکند و میداد به جوجه هاش میخوردند

 

زمستان تمام شد و کلاغ مرد!

 

اما بچه هاش نجات پیدا کردند و گفتند:

 

آخی خوب شد مرد, راحت شدیم از این غذای تکراری!

این است واقعیت تلخ روزگار ما..!

 
دو شنبه 16 آبان 1390برچسب:, :: 21:58 :: نويسنده : مرتضی

 


پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد.

 

 

هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد.از او پرسید : آیا سردت نیست؟

 

 

نگهبان پیر گفت : چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت : من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند.

 

 نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه وعده اش را فراموش کرد.

 

 

صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش نوشته بود : ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کنم

 

اما وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد

 

 
جمعه 22 مهر 1390برچسب:, :: 22:27 :: نويسنده : مرتضی

چقدر زمونه بی وفاست نمی دونم خدا کجاست یکی بیاد بهم بگه کجای کارم اشتباست گاهی میخوام داد بکشم اما صدام در نمیاد بگم آخه خدا چرا دنیا به اخر نمیاد

 
جمعه 22 مهر 1390برچسب:, :: 22:23 :: نويسنده : مرتضی

هر چی مهربون تر باشی بیشتر بهت ظلم میکنند، هر چی صادق تر باشی بیشتر بهت دروغ میگن ،هر چقدر خودتو خاکی تر نشون بدی کمتر بهت ارزش قایل میشن،هر چی قلبتو آسون تر در اختیارش بزاری راحتر لحش میکنند

 
یک شنبه 3 مهر 1390برچسب:, :: 18:13 :: نويسنده : مرتضی

سلام  خداوند کاش  من بنده ای خوب تو بودم ازهمه بدی ها پاک بودم و تو مرا در ملکوتت جا میدادی ولی چه کنم که نیستم .خداوندا در این دنیا ان گونه که تو خواسته ای نتوانسته ام  زندگی کنم و از این رو ان دنیای خود را نیز مثل این دنیایم  تباه کرده ام . چرا این گونه است کار دنیا به هر که میگویی دوستش داری باورش نمیشود یا هر که کاری میخواهی بکنی جور در نمیاید . نمیدانم به کدامین گناه مجازاتم میکنی ولی دیگر تاب این عذاب را ندارم به لطف و کرمت از گناه من در گذر . که تو بخشنده و مهربانی .                    

خدایا من برای فردای خود چیزی ندارم  نگذار فردا هم شرمنده ای تو باشم من از هر سو میرم چیزی بدست نمیاورم .شاید به این خاطر باشد که خیرو صلاح من در ان نیست ؟

 
دو شنبه 28 شهريور 1390برچسب:, :: 18:48 :: نويسنده : مرتضی

خداوندا تاکنون آن گونه زیسته ام که خودم خواسته ام

                بعد از این میخواهم آن گونه زندگی کنم که تو خواسته ای

 
چهار شنبه 9 شهريور 1390برچسب:, :: 1:37 :: نويسنده : مرتضی

 
چهار شنبه 9 شهريور 1390برچسب:, :: 1:34 :: نويسنده : مرتضی

 
یک شنبه 6 شهريور 1390برچسب:, :: 1:56 :: نويسنده : مرتضی

 
یک شنبه 6 شهريور 1390برچسب:, :: 1:51 :: نويسنده : مرتضی

 
دو شنبه 22 فروردين 1390برچسب:, :: 17:28 :: نويسنده : مرتضی

 

راهی جز نرمش و بازی با هستی نیست . ارد بزرگ

دوست واقعی کسی است که دستهای تو را بگیرد ولی قلب ترا لمس کند . مارکز

 عشق یگانه منبع نیرو و قدرت شماست . باربارا دی آنجلیس

 قانون احتمالات یادت نره ، بلاخره یک نفر خواهد گفت بله . آنتونی رابینز

 اگر فکر می کنید که موفق می شوید یا شکست می خورید،در هر دو صورت درست فکر کرده اید.آنتونی رابینز

 وقتی انسان آرامش را در خود نیابد ، جستجوی آن در جای دیگر کار بیهوده ای است.لارو شفوکو

هنگامی که می خواهی وظیفه و بایسته خویش را انجام دهی از کسی فرمان نگیر .  ارد بزرگ

در تاریخ جهان ، هر لحظه عظیم و تعیین کننده ، پیروزی نوعی عشق است.امرسون

موفقیت ، یک درصد نبوغ ، 99 درصد عرق ریختن . توماس ادیسون

مهم این نیست که در کجای این جهان ایستاده ایم ، مهم این است که در چه راستایی گام بر می داریم . هولمز

 بسیاری از آرزوهایمان را می توانیم با نشان دادن توانمندی خویش به آسانی بدست آوریم . ارد بزرگ

سعی نکنیم بهتر یا بدتر از دیگران باشیم ، بکوشیم نسبت به خودمان بهترین باشیم . مارکوس گداویر

مغز ما یک دینام هزار ولتی است که متاسفانه اکثرمان بیش از یک چراغ موشی از آن استفاده نمی کنیم . ویلیام جیمز

نگاه خردمندان به ریشه ها می رسد و دیگران گرفتار نمای بیرونی آن می شوند . ارد بزرگ

آن گاه خواهید دید که زندگی با لطف و محبت ، زیبایی ، رحمت ، شادی ، نشاط و شور و سرزندگی به شما پاسخ خواهد داد . باربارا دی آنجلیس

بهترین خوشبختی ها ، یاری به دیگران است. آلبرت هوبار

آن چه انسان هرگز نخواهد فهمید این است که چگونه در مقابل کسی که ما را آفریده و همه چیز ما از اوست مسوول خواهیم شد و او از ما بازخواست خواهد کرد ؟!؟!؟ . موریس مترلینگ

چهار چوب نگاه ما زمینی است ، اما برآیند اندیشه ما جنبه آسمانی نیز پیدا می کند . ارد بزرگ

 
چهار شنبه 6 بهمن 1389برچسب:, :: 23:28 :: نويسنده : مرتضی

 

 
چهار شنبه 6 بهمن 1389برچسب:, :: 23:25 :: نويسنده : مرتضی

 

 
26 آذر 1389برچسب:, :: 23:49 :: نويسنده : مرتضی

 

 
26 آذر 1389برچسب:, :: 23:32 :: نويسنده : مرتضی

 

 
10 آذر 1389برچسب:, :: 21:22 :: نويسنده : مرتضی

 

 
10 آذر 1389برچسب:, :: 21:9 :: نويسنده : مرتضی

 

 
10 آذر 1389برچسب:, :: 1:48 :: نويسنده : مرتضی

 

 
10 آذر 1389برچسب:, :: 1:43 :: نويسنده : مرتضی

 

 
10 آذر 1389برچسب:, :: 1:34 :: نويسنده : مرتضی

 

 
9 آذر 1398برچسب:, :: 20:36 :: نويسنده : مرتضی

 

ستایش خداوندی را  سزاست که از اسرار نهان ها آگاه  است و نشانه های آشکار ی در سراسر هستی بر وجود او شهادت می دهند هرگز برابر چشم بیندگان ظاهر نمی گردد نه چشم کسی که او را ندید ه می تواند انکارش کند و نه قلبی  که او را شناخت می تواند امشاهده اش نماید در والایی و برتری از همه پیشی گرفته .پس از او برتر چیزی نیست و آنچنان به مخلوقات نزدیک است که از او نزدیک تر چیزی نمی تواند باشد

مرتبه بلند او را از پدیده ها یش دور نساخته و نزدیکی او با پدیده ها او را مساوی چیزی قرار نداده است .عقل ها را بر حقیقت ذات خود آگاه نساخته اما از معرفت و شناسایی خود باز نداشته است پس اوست که همه نشانه های هستی بر وجود او گواهی می دهند و دل های منکران به وجودش واداشته است خدایی که برتر از گفتار  تشبیه کنندگان و پندار منکران است

 
17 آبان 1389برچسب:, :: 1:26 :: نويسنده : مرتضی

دختری از پسری پرسید :   آیا من نیز چون ماه زیبایم ؟
 
پسر گفت : نه ، نیستی
 
دختر با نگاهی مضطرب پرسید : آیا حاضری تکه ای از قلبت را تا ابد به من بدهی ؟
 
پسر خندید و گفت : نه ، نمیدهم
 
دختر با گریه پرسید : آیا در هنگام جدایی گریه خواهی کرد ؟
 
پسر دوباره گفت : نه ، نمیکنم
 
دختر با دلی شکسته از جا بلند شد در حالی که قطره های الماس اشک چشمانش را نوازش
 
میکرد ،  پسر اما دست دختر را گرفت ، در چشمانش خیره شد و گفت :
 
تو به انداره ی ماه زیبا نیستی بلکه بسیار زیباتر از آن هستی
 
من تمام قلبم را تا ابد به تو خواهم داد نه تکه ای کوچک از آن را
 
و اگر از من جدا شوی من گریه نخواهم کرد بلکه خواهم مرد.

 
6 آبان 1389برچسب:, :: 22:37 :: نويسنده : مرتضی

 

عمریست که از حضور او جا ماندیم

 

                 در غربت سرد خویش تنها ماندیم

 

                                او منتظر ماست تا که بر گردیم

                                             ماییم که در غیبت کبری ماندیم

 
2 آبان 1389برچسب:, :: 16:38 :: نويسنده : مرتضی


 سلام به همه به عاشقان تنهای تنها مثل خودم سوختن و ساختن




بوسه یعنی وصل شیرین دولب

بوسه یعنی عشق در اعماق شب

بوسه یعنی مستی از مشروب عشق

بوسه یعنی آتش و گرمای تب

بوسه یعنی لذت از دلدادگی

لذت از شب لذت از دیوانگی

بوسه یعنی حس خوبه طعم عشق

طعمه شیرینی به رنگ سادگی

بوسه آغازی برای ما شدن

لحظه ای با دلبری تنها شدن

بوسه آتش میزند بر جسم و جان


 بوسه یعنی عشق من ، با من بمان


 شرم در دلدادگی بی معنی است

بوسه بر میدارد این شرم از میان


 طعم شیرین عسل از بوسه است


 پاسخ هر بوسه ای یک بوسه است


 بهترین هدیه پس از یک انتظار


 بشنوید از من فقط یک بوسه است


 بوسه را تکرار می باید نمود


 بوسه یعنی عشق و آواز و سرود


 بوسه یعنی وصل جانها از دو لب


 بوسه یعنی پر زدن ، یعنی صعود


بوسه یعنی شادی و شور و نشاط

بوسه یعنی عشق خالی از گناه

بوسه یعنی قلب تو از آن من

بوسه یعنی تو همیشه مال من

 
30 مهر 1389برچسب:, :: 21:55 :: نويسنده : مرتضی


    شبی مست رفتم اندر ویرانه ای

    ناگهان چشمم بیافتاد اندر خانه ای نرم نرمک پیشرفتم

    در کنار پنجره تا که دیدم صحنه ی دیوانه ای

    پیرمردی کور و فلج درگوشهای

    مادری مات و پریشان همچنان پروانه ای
    پسرک از سوز سرما میزند دندان بههم
    دختری مشغول عیش و نوش با بیگانه ای
    پس از ان سوگند خوردم مست نروم بر درخانه ای

    تا که بینم دختری عفت فروشد بهر نان خانه ای

 
30 مهر 1389برچسب:, :: 21:27 :: نويسنده : مرتضی

 چقدر سخته جدایی منم دارم خدایی

    تو كه نبودی گریه دمسازم بود

    وقتی بودی خوبیت آغوش بازم بود

    چقدر خونه تاریك و بیصدا بود

    دریچه پهن قلبم باریك و بی‌ندا بود

    راستی قناریهام دیگه نمیخونن

    برام توی كوچیكترین قفس

    خودشونو زندونی كردن برام

    چون تو نبودی حالیه

    یكی پیدا نمیشه همدل من شه

    توی این راه مهیب همسفرم شه

    میدونسیتی باغچه دیگه گل نمیداد

    حیاطشم بی تو صفایی نمیداد

    بار اولم بودش كه ناله و زاری زدم

    به كسی حرفی نگفتم تموم حرفام نگفته‌اس

    از سكوت كردنش مردم تموم حرفامو خوردم

    خیلی سخته كه دست من لمس نكنه دست تو

    رو دست و پام سست و فلج شه واسه تو

    چون تون نبودی حالیته

    آدمای خوب و بد دیگه یكی شدن برام

    آب و رنگشونم دیگه یكی شد برام

    آب و رنگشونم دیگه بی رنگ شد برام

    در بهار تابش خورشید ملایم دیگه سوزان برام

    برا من میون پاییز و بهار فرقی نداره

    میدونم تو خواب كه بهار روی ماه ‌تو بیاره

    ای خدا ای خدا از تو میخوام اسیر و مجنونش شم

    دیگه از بیهوده دویدن خسته شدم

    دیگه از بیهوده پریدنم خسته شدم

    میدونی چون تو نبودی حالیته

    خیلی بی انصافم كه بارون رحمت خدا خسته شدم

    خیلی بی انصافم كه كاراو حكمت خدا خسته شدم

    برا من خونه بدونه تو قفس شده

    برا من زندگی بی نفس شده

    مثل اون پرنده كه دیوونه شده

    مثل اون موجود منگی كه بدونه لونه شده

    تو میخوای منو ویرون بكنی

    تو میخوای مثل یه شیر منو زخمی بكنی

    تو میخوای پرنده رو از تو آشیونه‌اش بیرون بكنی

    من میگم تو میخوای با من اینجور بكنی

    تو میگی نه من میگم چون تو نبودی حالیته

    برا من دیگه شبا ستاره‌ای دیده نمیشه

    برا من دیگه تو قلب جوونه عشق روییده نمیشه

    میدونستی كه دیگه دنیا برام تیره و تاره

    میدونستی كه دیگه مردن برام دین و راهه

    دیگه عاقل نمیشم دیگه بالغ نمیشم

    دیگه از حرفای تو سیر نمیشم

    اینو بدون اگه خدا تمام دنیارم بده جایی نیست

    اینو بدون اگه خدا تموم كارارم كنه دیگه راهی نیست

    اینو بدون اگه خدا بهشتشم به من بده صفایی نیست

    اینو بدون چون تو نبودی حالیته

    من دیگه مثل قدیم منتظر عید نوروز نبودم

    اینو بدون مثل قدیم منتظر عمو نوروز نبودم

    ای بی زبون تو رو باید توی رویا ببینم

    تو رو باید تو خواب و خیالم ببینم

    كی میگه باید یه سراب توی راه عشقم ببینم

    یا كه باید یه عذابه توی وجدان ببینمژ

    میدونی عشق تو كورم كرد

    عاقبت پیرم كرد در آخر از زندگی سیرم كرد

    چرا كه تو نیستی یه خیالی واسه من

    توی این بازی هستی تو محالی

    یكی پیدا نمیشه همدل من شه

    توی این راه مهیب همسفرم شه

    نگو بار گران بودیم و رفتیم

    نگو نامهربان بودیم و رفتیم

    نگو اینها دلیل محكمی نیست

    بگو با دیگران بودیم و رفتیم

 
30 مهر 1389برچسب:, :: 21:20 :: نويسنده : مرتضی

 شب است و ماه می رقصد ستاره نقره می پاشدنسیم پونه و عطر شقایق ها ز لبهای هوس الود زنبق های وحشی بوسه می چیند و من تنهای تنهایم در این تاریکی شب
    خدایم آه خدایم صدایت میزنم بشنو صدایم
    از زبان کارو فریادت دهم٬ اگرهستی برس به دادم!

    خداوندا! اگر روزی از عرشت به زیر آیی
    و لباس فقر بپوشی
    و برای لقمه نانی غرورت را به پای نامردان بشکنی

    زمین و آسمانت را کفر میگویی٬ نمیگویی؟

    خداوندا اگر در روز گرماگیر تابستانی
    تن خسته خویش را بر سایه دیواری
    به خاک بسپاری
    اندکی آنطرف تر کاخ های مرمرین بینی

    زمین و آسمانت را کفر می گویی٬ نمی گویی؟!
    خداوندا اگر با مردم آمیزی
    شتابان در پی روزی
    ز پیشانی عرق ریزی
    شب آزرده و دل خسته
    تهی دست و زبان بسته
    بسوی خانه باز آیی
    زمین و آسمانت را کفر می گویی٬ نمی گویی؟!
    خدایا ! خالقا ! بس کن جنایت را
    بس کن تو ظلمت را
    تو در قرآن جاویدت هزاران وعده دادی
    تو خود گفتی که نا مردمان بهشت را نمیبینند
    ولی من با دو چشم خویشتن دیدم
    که نا مردمان ز خون پاک مردانت هزاران کاخ میسازند
    خدایا ! خالقا ! بس کن جنایت را
    بس کن تو ظلمت را

    تو خود گفتی اگر اهرمن شهوت
    بر انسان حکم فرماید تو او را با صلیب عصیانت
    مصلوب خواهی کرد
    ولی من با دو چشم خویشتن دیدم
    پدر با نورسته خویش گرم میگیرد
    برادر شبانگاهان مستانه از آغوش خواهر کام میگیرد
    نگاه شهوت انگیز پسر دزدانه بر اندام مادر می لرزد
    قدم ها در بستر فحشا می لغزد

    خدایا ! خالقا ! بس کن جنایت را
    بس کن تو ظلمت را
    تو خود سلطان تبعیضی
    تو خود فتنه انگیزی
    اگر در روز خلقت مست نمیکردی
    یکی را همچون من بدبخت یکی را بی دلیل آقا نمیکردی
    جهانی را اینچنین غوغا نمیکردی

    هرگز این سازها شادم نمیسازد
    دگر آهم نمیگیرد
    دگر بنگ باده و تریاک آرام نمیسازد
    شب است و ماه میرقصد
    ستاره نقره می پاشد
    من اما در سکوت خلوتت آهسته میگریم
    اگر حق است زدم زیر خدایی....!!!
    خدایا ! خالقا ! بس کن جنایت را
    بس کن تو ظلمت را
    خداوندا تو می گفتی زنا زشت است و من دانم که عیسی زاده طبع زنا زاد خداوندیست.
    خدایا ! خالقا ! بس کن جنایت را
    بس کن تو ظلمت را
    زین سپس با دگران عشق و صفا خواهم کرد همچو تو یکسره من ترک وفا خواهم کرد
    زین سپس جای وفا چو تو جفا خواهم کرد ترک سجاده و تسبیح و َردا خواهم کرد
    گذر از کوی تو چون باد صبا خواهم کرد
    هرگز این گوش من از تو سخن حق نشنید مردمان گوش به افسانهَ زاهد ندهید
    داده از پند به من پیر خرابات نوید کز تو ای عهد شکن این دل دیوانه رمید
    شِکوه زآین بدت پیش خدا خواهم کرد
    درس حکمت همه را خواندم و دیدم به عیان بهر هر درد دوایی است دواها پنهان
    نسخهَ درد من این بادهَ ناب است بدان کز طبیبان جفا جوی نگرفتم درمان
    زخم دل را میِ ناب دوا خواهم کرد
    من که هم می خورم و دُردی آن پادشهم بهتر آنست که اِمشب به همانجا بروم
    سر خود بر در خُمخانهَ آن شاه نهم آنقدر باده خورم تا زغم آزاد شوم
    دست از دامن طناز رها خواهم کرد
    خواهم از شیخ کشی شهره این شهر شوم شیخ و ملاء و مُریدان همه را قهر شوم
    بر مذاق همه شیخان دغل زهر شوم گر که روزی زقضا حاکم این شهر شوم
    خون صد شیخ به یک مست روا خواهم کرد
    زکم و بیش و بسیار بگیرم از شیخ وجه اندوخته و دینار بگیرم از شیخ
    آنقدر جامه و دستار بگیرم از شیخ باج میخانهَ اَمرار بگیرم از شیخ
    وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد
    وقف سازم دو سه میخانهَ با نام و نشان وَندَر آنجا دو سه ساقی به مهروی عیان
    تا نمایند همه را واقف ز اسرار جهان گِرد هر چرخ به من مهلتی ای باده خواران
    کف این میکده ها را زعبا خواهم کرد
    هر که این نظم سرود خرٌم و دلشاد بُود خانهَ ذوقی و گوینده اش آباد بُود
    انتقادی نبود هر سخن آزاد بُود تا قلم در کف من تیشهَ فرهاد بُود
    تا ابد در دل این کوه صدا خواهم کرد
    کارو

 
30 مهر 1389برچسب:, :: 21:17 :: نويسنده : مرتضی

...از ان شب با خودم فکر میکردم چه عظمتی دارد زندگی انسانی که تمام عمرش را در

 مقابل چشمانی این چنین زیبا و با صداقت بگذارد. حالا دیگر برای من هم کسی روی

 کره ی زمین وجود داشت که هر ضربان قلبم و هر نفسم پاسخگوی صدا و نگاهش بود.

حالا دیگر میدانستم چگونه تشعشع صلح و ارامش از میان طوفان میسر است.به نظرم

میرسید که پرده ای نازک و تیره رنگ از جلو چشمانم برداشته شده  و جهان در مقابلم در

انوار خدایی خود جلوه گری میکرد. جلوه از ان نوع که فقط کودکان در رویا هایی از بهشت

متصور میشوند.

 
30 مهر 1389برچسب:, :: 21:15 :: نويسنده : مرتضی


شب.....

راهی شب شده ام
خسته و دلزده ام
راه بس تاریک است و در این تاریکی رشته ی افکار من درگیر است
آه، صدایی آمد
زوزه ی گرگی بود و چه آرام و قشنگ
درد دل را میگفت ناله اش حساس بود
از صدای گرگ بر فراز آن کوه بلند من به خود لرزیدم
نه به این خاطر که صدا از گرگی بود
و نه تاریکی شب و نه آن کوه بلند، دره ی تنگ
بلکه آن صدا خاطره اش آشنا بود
نمیدانم کجا؟
آه نه، صبر کن!
آن صدا، بله آن سد بلا
همهه ی شهرم بود
بله آن قول وفا، جور و جفا در دیار من بود
آن صدا، صدای گرگ نبود صدای مرد نبود
چون در شهر من دیگر مرد نبود
که پر از نامردی در دلش خفته شدست اکنون شب شده است
گرگ ها جمع شده اند
چه کسی را بدرند
نگاهی به خودم انداختم
همچنان اینجایم!!

 
30 مهر 1389برچسب:, :: 21:13 :: نويسنده : مرتضی

بگذار هیچ کس نداند، هیچ کس!

بگذار کسی نداند که چه گونه من از روزی که تخته های کف این کلبة
چوبین ساحلی رفت و آمد کفش های سنگینم را بر خود احساس
کرد و سایة دراز وسردم بر ماسه های مرطوب این ساحل متروک
کشیده شد، تا روزی که دیگرآفتاب به چشم هایم نتابد، با شتابی
امیدوار کفن خود را دوخته ام، گور خود را کنده ام . .

اگر چه نسیم وار از سر عمر خود گذشته ام و بر همه چیز ایستاده ام و در
همه چیز تأمل کرده ام رسوخ کرده ام.

اگر چه همه چیز را به دنبال خود کشیده ام: همة حوادث را، ماجراها را،
عشق ها و رنج ها را به دنبال خود کشیده ام و زیر این پردة زیتونی
رنگ که پیشانی آفتابسوختة من است پنهان کرده ام،

اما من هیچ کدام اینها را نخواهم گفت.
لام تا کام حرفی نخواهم زد.
می گذارم هنوز چون نسیمی سبک از سر بازماندة عمرم بگذرم و بر همه
چیز بایستم و در همه چیز تأمل کنم، رسوخ کنم. همه چیز را دنبال
خود بکشم و زیر پردة زیتونی رنگ پنهان کنم: همة حوادث و
ماجراها را، عشق ها را و رنج ها را مثل رازی مثل سری پشت این
پردة ضخیم به چاهی بی انتها بریزم، نابود شان کنم و از آن همه لام تا
کام با کسی حرف نزنم . . .

 
30 مهر 1389برچسب:, :: 21:11 :: نويسنده : مرتضی

در روياهايم ديدم كه با خدا گفتگو مي كنم .
خدا پرسيد پس تو ميخواهي با من گفتگو كني؟ من در پاسخش گفتم: اگر وقت داريد. خدا خنديد و گفت وقت من بي نهايت است. در ذهنت چيست كه مي خواهي از من بپرسي؟
پرسيدم چه چيز بشر شما را سخت متعجب مي سازد؟ خدا پاسخ داد: كودكي شان. اينكه آنها از كودكي شان خسته مي شوند و عجله دارند زود بزرگ شوند و بعد دوباره پس از مدت ها آرزو مي كنند كه كودك باشند... اينكه آنها سلامتي شان را از دست مي دهند تا پول بدست آورند و بعد پولشان را از دست مي دهند تا سلامتي شان را بدست آورند. اينكه با اضطراب به آينده نگاه مي كنند و حال را فراموش مي كنند و بنابراين نه در حال زندگي مي كنند نه در آينده. اينكه آنها به گونه اي زندگي ميكنند كه گويي هرگز نمي ميرند و به گونه‌اي مي ميرند كه گويي هرگز زندگي نكرده‌اند...

 
30 مهر 1389برچسب:, :: 21:10 :: نويسنده : مرتضی

زن عشق می کارد و کینه درو می کند....

دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر....

می تواند یک همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسر هستی .....

برای ازدواجش در هر سنی اجازه ولی لازم است و تو هر زمان بخواهی به لطف قانونگذار می توانی ازدواج کنی ........

در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو ............

او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی ..........

او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی .........

او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد .........

او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی ........

او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر .........

و هر روز او متولد می شود ، عاشق می شود  ، مادر می شود ، پیر می شود و می میرد.....

و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد .......


« دکتر علی شریعتی »

 
27 مهر 1389برچسب:, :: 22:44 :: نويسنده : مرتضی

 
27 مهر 1389برچسب:, :: 22:40 :: نويسنده : مرتضی

 
27 مهر 1389برچسب:, :: 22:37 :: نويسنده : مرتضی

 
27 مهر 1389برچسب:, :: 22:32 :: نويسنده : مرتضی

 
27 مهر 1389برچسب:, :: 22:30 :: نويسنده : مرتضی

 
27 مهر 1389برچسب:, :: 22:28 :: نويسنده : مرتضی

 
27 مهر 1389برچسب:, :: 22:25 :: نويسنده : مرتضی

 
27 مهر 1389برچسب:, :: 22:24 :: نويسنده : مرتضی

 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 10 صفحه بعد